2-12
-اومدي طنين،بيا يه خبر مهم...واي طنين باورت نمي شه بيا اينو ببين.
پاكت مخصوص كارت عروسي را روي هوا تكان داد و گفت:اگر گفتي اين چيه.
-اين ديگه معما طرح كردن نمي خواد،معلومه ديگه كارت عروسيه،خوب تو پنجشنبه پيش عروسي بودي وگرنه فكر مي كردم چندين ساله به عروسي دعوت نشدي.
-نه منظورم اينكه كارت دعوت كيه.
-حتما يه دوست ديگه ات كه تو و نگار به هم سنجاقشون كردين.
-نه...تو چرا اينقدر ديپرسي.
-يعني نمي دوني؟
-نه از كجا بدونم...نكنه اين پسر باز پاچه ات رو گرفته.
-اينكه چيز تازه اي نيست كار هرروزشه،تو اين چهار ماه حسابي به گير دادنش معتاد شدم و مي ترسم اگر يه روز حالم رو نگيره مجبور شي منو به تخت ببندي.
-پس چته؟چرا قيافه مال باخته ها رو به خودت گرفتي.
-سعيد رو ديدم.
-هوم،باز برات نقش يه عاشق رو بازي كرد.
-بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
-من دوستش ندارم،زوره؟
-زور نيست،انصاف داشته باش و كمي بهش فكر كن پسر بدي نيست.
-ارزوني تو.
-از من خواستگاري نكرده.
-يعني اگر از تو خواستگاري مي كرد اكي مي دادي.
-چرند نگو...چرا اينقدر مي چزونيش،اون كه ديدن تو نيومده بود اومده بوده مامان رو ببينه.
-پايين كشيك مي كشيد تو بيايي تا مثل بچه لوسها از من شكايت كنه.
-نه توي آسانسور ديدمش،داشت مي رفت.
-اه،سعيد ولش كن...نگفتي عروسي كيه.
-مي خواي بگو نخواستي هم نگو،من رفتم استراحت كنم.
راه اتاقم را در پيش گرفتم و طناز هم به دنبالم حركت كرد.
-عروسي مينو دعوت شديم.
حتما اشتباه شنيدم،با ترديد به سويش چرخيدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هايم را به دستش دادم و كارت را ازش گرفتم.
-بالاخره از خر شيطون پياده شدن و به ازدواج مينو و رسول رضايت دادن.
-نه اونها سوار خر شيطون هستن اما مينو پياده شده.
كارت را از پاكت بيرون آوردم اما به جاي اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشكم زد،با تعجب به طناز نگاه كردم و گفتم:اين هم يكي از شوخي هاي مسخره تو نگار،نه.
-نه...امروز كميل اينو آورد و گفت مينو سرعقل اومده و فهميده كه خانواده اش صلاحش رو مي خوان.طوري حرف مي زد كه انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شديم،پسره ي پرو...اينها چيه آوردي؟امشب هم بايد تا ديروقت بيدار باشيم،اين شركت چقدر متن داره كه بايد ترجمه بشه.
-چه مي دونم،همش كه مربوط به شركت نيست و بعضي هاش مال كارخونه اش.
-پس خواهر ما دوشغله ست.
-دو تا نه،سه تا.مترجم كارخونه و شركت و منشي...جدي جدي اين دعوت نامه حقيقيه.
-اي بابا...شك داري زنگ بزن خونه شون،اين مدت كه به تلفن هاي ما جواب سر بالا مي دادن حتما داشتن رو مخ مينو كار مي كردن.
-دلم براش مي سوزه.
-دلت براي خودت بسوزه كه بايد اينها رو ترجمه كني،تازه از من بيچاره ام كه مفتي كار مي كشي.اين پسر منظورش چيه؟
-اون هم يه ديوونه اي مث پدر و برادراش،اي كاش مي شد تو اين دو هفته قبل از عروسي بريم ديدن مينو.
طناز با پوزخندي گفت:
-چي...فكر كنم تو اين دو هفته تحت تدابير شديد امنيتي باشه كه آفتاب مهتاب روي مينو رو نبينه،تو هم جوك مي گي.راستي طنين بيا و يه كاري كن.
-چه كار؟
-پارتي من شو.
-پارتي تو بشم...ها فكر مي كني من با كميل حرف بزنم،مي ذاره مينو رو ببينيم.
-اه كي گفت مينو...تو نمي خواي از فكر مينو بيايي بيرون.
-چرا درست حرف نمي زني.
روي مبل لم دادم و پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و سر تا پاي طناز رو نگاه كردم،با لبخندي روبرويم نشست و گفت:
-از حامي بخواه منو استخدام كنه،هم كار تو سبك مي شه و هم من يه كار درست و حسابي پيدا مي كنم و از دست اين مظفري و دارالترجمه مسخره اش راحت مي شم.
-من چه غلطي كنم...هوم...فكر كردي من بخاطر اين شرايط كاري ايده آل دارم اون ايكبيري رو تحمل مي كنم،جدا از اين شرايط و بيگاري مزخرف اون دشمن ماست مي فهمي.
-تو نمي خواي اين افكار پوچ و قديمي رو بريزي دور.
-كدوم افكار؟
-همين دشمني و نمي دونم كينه توزي.
-صبر كن ببينم كجا داري مي ري،حرف زدي بايد جوابش رو بشنوي...مي خواي بگي تو نسبت به اين خانواده كينه نداري.
-نه،پدر مرده و با اين كارها زنده نمي شه.تازه پدرش اين بدي رو در حق ما كرده كه اون هم مرده،ديگه ادامه بازي بيهوده است.
-تو مي خواي چشمتو ببندي اما من نه،هروقت مامان رو مي بينم اين كينه برام تازه مي شه و تا زماني كه زهرم رو به اون خونواده نريزم كوتاه نمي يام.
طناز سكوت كرد و رفت،سكوتش علامت رضايت نبود بلكه فقط كوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را كشيدم و دستم را روي ميز كوبيدم.
-سلام...بيا طناز اين هم ليست خريد،همه رو خريدم البته مايع دستشويي اون ماركي كه مي خواستي نداشت يه مارك ديگه خريدم.حالا ماكاروني درست كن.
تابان،نايلون خريدش رو روي اپن گذاشت و به من گفت:
-آجي جون...ا پس سعيد كو؟
-رفت.
-رفت؟!كجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بديم،برام به بازي جديد آورده بود.
-كاري داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موكول شده.
-كاري نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
-خفه شو تابان.
طناز با خشم دستهايش را به اپن تكيه داده بود و به تابان نگاه مي كرد.
-طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت كن.
-مگه دروغ مي گم،بيچاره سعيد گفت اومده به مامان سر بزنه اما اين خانم تا مي تونست حرف بارش كرد.نمي دونم چرا اون شده دشمن خووني اين خانم.
-تو كار بزرگترها دخالت نكن،برو تو اتاقت.
تابان در حالي كه زير لب غرغر كنان به سمت اتاقش مي رفت گفت:
-آخر هم نفهميدي يه دفعه مي گن بزرگي و دفعه ديگه مي گن بچه اي البته هروقت كار دارن مي گن مرد شدي و خرم مي كنن.
-تابان در اتاقت رو ببند.
به طناز نگاه كردم و سري تكان دادم.
***
صداي قيچ قيچ در آسانسور توجه ام را جلب كرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود نديده بودمش.با لبخندي به سويم آمد و گفت:
-به خانم...طنين خانم بوديد ديگه؟مشتاق ديدار.
-نيازي هستم.
-خانم نيازي...شما كجا،اينجا كجا.
-آقي معيني اينطور صلاح ديدن.
-حامي گفته بود به زبان انگليسي خيلي مسلطي...حقيقت داره؟
-آقاي معيني اينطور عقيده دارن.
-حامي راحت كسي رو تاييد نمي كنه.راستي كدوم موسسه آموزش ديدي،من علاقه زيادي به يادگيري زبان دارم.
-مي تونيد بريد ديدن آقاي معيني،تنها هستند.
روي راحتي نشست و پاهايش را روي هم انداخت و گفت:
-حامي بقدري سرش شلوغه كه از خداشه من ديرتر برم تو دفترش،نگفتيد كدوم موسسه آموزش ديديد.
-موسسه خاصي نبود،بيشتر علاقه ام باعث شد يه چيزي ياد بگيرم.
-چه جالب...خانم نيازي بهت نمي خوره از خانواده معمولي باشي،اسم پدرتون چيه؟
-ناد...ناصر.
نفس عميقي كشيدم،نزديك بود خراب كاري كنم.اين پسره هم چشم زنش رو دور ديده داره مخ منو مي زنه،شيطونه مي گه همچين پرشو بچينم تا عمر داره يادش نره.
-ناصر نيازي...با نادر نيازي نسبت داريد،نكنه عموته.
-ن...نه پدرم تك فرزند بود.
يخ كردم و خودكار درون دستم را محكم فشردم چي مي خواست بدونه،نكنه بويي بردن.زنگ تلفن داخلي راهگشايي براي فرار من بود.
-بله آقاي معيني؟
-با جوادي تماس بگيريد و بگيد قرار داد شمسيان رو بيارن.
-چشم...جناب معرفت هم اينجا هستن،بفرستمشون داخل.
-بفرستيدشون.
به هومن نگاه كردم،متفكر به من مي نگريست.
-آقاي معيني منتظرتون هستن.
-ممنون.
لحظه اي ايستاد و مردد منو نگاه كرد،بعد دسته كليدش را با انگشت مي چرخوند به سمت اتاق حامي رفت.با چشم بدرقه اش كردم و از سر آسودگي نفس تازه كردم و با جوادي تماس گرفتم،منشي اش گفت از شركت بيرون رفته.گوشي را برداشتم تا به حامي اطلاع دهم اما مثل اينكه او گوشي را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجايش بگذارم و به داخل اتاقش بروم كه با شنيدن جمله«اين دختره خيلي زبله»خشكم زد.
حامي جواب داد:من گفتم اين نقشه نتيجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار كردي.
هومن-نقشه من حرف نداشت،تو كه نبودي.
حامي-نبودم اما ديدم و شنيدم.
ديده و شنيده،چطور ممكنه!گوشم به آنسوي سيم بود و با نگاهم به روي ديوارها به دنبال دوربين مداربسته مي گشتم.پس اين يه نقشه از پيش برنامه ريزي شده بود،دوربين را كجا تعبيه كرده بود.
هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا اين دختره خيلي تيزه و دم به تله نمي ده من مقصر نيستم.
دوست داشتم بقيه حرفاشون رو گوش كنم اما ترسيدم،بايد بعد از اين محتاط تر عمل كنم.گوشي را روي دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه كردم و به اتاق حامي رفتم،حامي پشت ميزش نبود و همراه با هومن روي ست راحتي نشسته بودن.
-آقاي معيني لطفا اين برگه ها رو امضا كنيد.
حامي خودكار رو از جيبش بيرون آورد و مشغول شد،زير چشمي به هومن نگاه كردم داشت نگاهم مي كرد.بعد بي تفاوت اطراف اتاق را نگاه كردم و چشم به تلويزيون ال سي دي دوختم،خاموش بود يعني امكان داشت دوربين به آن وصل باشه اگر روشن بود مي فهميدم دوربين كجا نصب شده.
-بفرماييد خانم نيازي.
-متشكرم...با آقاي جوادي تماس گرفتم نبودن.
-جوادي،چرا؟
پس تماس با جوادي نخود سياه بوده،خودم را به نفهميدن زدم و گفتم:
-شما خواستين،فراموش كردين.
-آهان يادم اومد،باشه مهم نيست بفرماييد به كارتون برسيد.
در را پشت سرم بستم و پشت آن ايستادم،پس اينها به من مشكوك شدن و من در تمام مدت زير نظر بودم.با يادآوري دوربين و اينكه همين لحظه در حال ديدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اينكه به اطرافم نگاه كنمسعي كردم عادي به سمت ميزم بروم و به كار روز مره ام بپردازم.حامي هنگام ظهر با هومن شركت را ترك كردن و منو با حل معماي دوربين هاي مخفي تنها گذاشتن.
تلاشم بي فايده بود،چند بار قصد كردم به داخل دفتر حامي بروم و سر از اين كار دربيارم ولي ترسيدم اين عمل ناشي من به ضررم تموم بشه.اصلا نمي تونستم تمركز كنمو كارم رو انجام بدم،ليوانم را برداشتم به بهانه چاي به سراغ آقا كريم رفتم.
-ا خانم چرا تشريف آوردين اينجا،تماس مي گرفتيد چايي مياوردم خدمتتون.
آقا كريم رو صندلي فلزي قديمي نشسته بود و داشت راديو گوش مي كرد.
-مشكرم آقا كريم،خسته شدم و خواستم به اين بهانه كمي قدم بزنم.حالا يه چايي تازه دم بهم مي ديد.
-به روي چشم.
در حال چاي ريختن بود،دلم را به دريا زدم و گفتم:
-آقاي معيني خيلي كم شركت هستند اما چطور مي تونند از كارمندها مطمئن باشن؟
-خانم،شما تيزه اومديد و خبر نداريد چقدر آقا به ما كارمندها لطف دارن.
-اگر غير از اين بود بايد ظك مي كرد.
عجب آدم دورويي هستم من.
-آره خانم نيازي،آقاي معيني يه گوهر.
-من فكر مي كردم براي امنيت شركت دوربيني چيزي براي كنترل كار گذاشتن.
-دوربين كه بله،الان طرف يه مغازه فسقلي داره توش دوربين مداربسته گذاشته چه برسه به اين شركت با اين ابهت و دم و دستگاه.
-جدا پس چرا من دوربيني نديدم.
-اي خانم دوربين رو جلوي چشم نمي ذارن،آقا كلي پول خرج كرده دوربينهاي مجهزي از خارج آوردن و با وسواس نصب كردن.
پس دوربيني وجود داره و من اين همه مدت زير نظرش بودم،خونه...نكنه تو خونه هم دوربين گذاشته...نه اگر دوربين بود بانو مي گفت...اگر نگفته باشه چي،از حرفهاي حامي به هومن معلوم بود به من شك كرده پس بيخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت...خدا كنه تو خونه دوربين نذاشته باشه.
-خانم...خانم.
-بله.
-كجايي،رفتي تو فكر.
-به درايت آقاي معيني فكر مي كردم.
-اگر درايت مديريت نداشت به اين سن نمي تونست رئيس اين شركت معتبر و كارخونه باشه.
درسته كلاهبرداري درايت زيادي مي خواد و بايد آدم باهوشي باشه كه در پوشش اين شركت مهم بتونه مردم رو تيغ بزنه.
-خانم نيازي.
-ها ها...بله چيزي فرمودين.
-كجايي خانم،بفرماييد چاييتون.
-متشكرم.
حالا با كشف موضوع دوربين ها ديگه دست و دلم به كار نمي رفت.
آتش دل
-خانم نيازي،چي شد اين صورت جلسه؟
و بعد صداي گذاشتن گوشي را شنيدم،پسر بيشعور دست پيش مي گيره پس نيفته.
-چيزي شده خانم نيازي؟
به آقاي جوادي نگاه كردم و زير لب گفتم:نه.
در حال مرتب كردن صورت جلسه به ياد برخورد صبحش افتادم،از در كه وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتي گفت امروز جلسه مهمي دارم بگيد منشي جوادي بياد اينجا،در ضمن شما هم بايد تو جلسه حضور داشته باشيد و صورت جلسه برداريد.
دهانم آتش گرفت و گفتم:
-چشم آقاي معيني فر.
چنان فريادي سرم كشيد و گفت:
-خانم صد بار گفتم،من معيني هستم نه معيني فر.
تا بحال در عمرم كسي سرم فرياد نكشيده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صداي خرد شدنم از چشمانم سرازير نشود.او بي رحمانه خرده هاي شخصيتم را زير پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقاي جوادي و رسمي شدن جلسه وارد سالن كنفرانس شدم.چنان اخمهاي آقا آويزون بود كه با يك من عسل هم نمي شد خورد،ولي اين قيافه فقط براي من بود.اين كارش بقدري اعصابم رو متشنج كرده بود كه خودكار در دستم نافرماني مي كرد.
-خانم پورمند مي شه اين صورت جلسه رو براي آقاي معيني ببريد.
خانم پورمند كه داشت آماده مي شد به دفتر كار خودش برود گفت:
-من،خانم نيازس؟
-اگر زحمتي نيست،آقاي معيني اينها رو لازم دارن(به برگه هاي تو كازيو اشاره كردم)من بايد اينها رو وارد كامپيوتر كنم.
-باشه...
قيافه اش داد مي زد كه تمايلي به اين كار نداره...هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود كه صداي فريادش رو شنيدم.
-خانم بفرماييد بيرون،بدين خودشون بيارن.
دختر جوان وقتي صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهميدم آماده گريستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دريا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه اين برگه ها رو به سرش مي كوبم گور پدر اين منشي گري و اون كتابهاي عتيقه حداقل عقده اين چند ماه رو خالي مي كنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نكرد گه برسه به اينكه فرياد بزنه،اين وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت كه بخاطر من با فرياد اين غول بي شاخ و دم غرورش جريحه دار شد.
در حالي كه صورت جلسه مي داد گفت:
-خانم نيازي اين رو بايگاني كنيد...شما هم حاضر شيد بايد جايي بريم.
خودش مهمانانش رو بدرقه كرد،وقتي كيف به دست جلو ميزم ايستاد نگاهي به قامت بلندش انداختم.
-بريم خانم.
-اساعه آماده مي شم.
از عمد با تاني كارهايم را انجام مي دادم،زير ذره بين نگاهش اين كار خيلي سخت بود اما براي جبران كار امروزش مي ارزيد.نگاهش نمي كردم اما از نفس هاي عميقش مي شد پي به حالش برد.
-خسته نشديد،خانم بهتر بقيه اين كارها رو بعد انجام بديد من عجله دارم.
-چشم رئيس.
آرواره هايش منقبض شد و لحظه اي چشمهايش را بست،بعد از باز كردن آنا به سقف نگاه كرد.طنين فاتحه ات رو بخون كه پا رو پوست خربزه گذاشتي،دختر فرياد صبح بس نبود الان يه سيلي نوش جان مي كني...غلط مي كنه،مگه كيه بخواد دست رو من بلند كنه.
همه اين افكار در عرض چند ثانيه از ذهنم گذشت،با اضطراب آب دهانم را فرو دادم و منتظر عكس العمل حامي شدم.
-ببين خانم نيازي...گوشهات رو خوب باز كن...من نه معيني فر هستم نه رئيس نه قربان،من فقط حامي معيني هستم،روشن شد.
حالا يه نقطه ضعف از اين پسر پيدا كردم،وقتي با آنچه كه انتظار داشتم روبرو نشدم جراتم بيشتر شد.
-بله آقاي رئيس(بعد از مكث چند لحظه اي)آقاي معيني.
خودش فهميد غير عمدي در كار نبوده و بازدمش را يكجا با دهان فوت كرد.
-بريم خانم.
كيفم را روي شانه ام انداختم و گفتم:
-من آماده ام.
جلو تر از من به سمت آسانسور راه افتاد،داخل آسانسور سنگيني نگاهي را حس كردم.حامي به من يره شده بود و نگاهش پر از حرف بود اما نمي توانستم آن را تعبير كنم،براي گريز از نگاهش سرم را با باز و بسته كردن زيپ كيفم گرم كردم.با توقف اتاقك آسانسور نفسي آسوده كشيدم و براي اولين بار پا به پاركينگ شركت گذاشتم و مثل بره اي مطيع دنبال حامي راه افتادم،با ريموت قفل ها رو زد و بعد در جلو ماشين رو باز كرد و با دست اشاره كرد.
-بفرماييد.
به سوي در ديگر رفت و پشت رل نشست،از نشستن در كنارش معذب بودم.با سرعت سربالايي خروجي را طي كرد كه ناگهان نور شديد آفتاب چشمم را زد،عينك آفتابي را از كيفم درآوردم و به چشم زدم.نگاه خيره حامي را حس كردم و با تته پته گفتم:
-چشمم به نور خورشيد حساسه.
-من چيزي پرسيدم.
-خودتون نه،اما چشماتون آره.
از قهقهه ناگهانيش جا خوردم،نه بابا اين يه چيزيش هست نه به صبحش كه پاچه مي گرفت نه به حالا كه خوش خنده شده.عينكش رو از روي جاعينكي كنار شيشه برداشت و به چشم زد و در حالي كه لبخندش را حفظ كرده بود گفت:
-حالا از شر سوالات چشمام در اماني...
-حالا كه چشماتون رو پشت عينك پنهون كردين مي تونم بپرسم كجا مي ريم.
-جايي كه داريم مي ريم چه ربطي به پنهان شدن چشمام داره.
-بدتون نيادا...من از چشماتون مي ترسم.دوباره صداي شليك خنده اش را شنيدم تا جايي كه با من بود سرش به جايي نخورده،پس چرا اينقدر مي خنده.خنده اش را جم و جور كرد و گفت:
-چرا ناراحت شديد.
-من؟ناراحت نشدم فقط جا خوردم.
-چرا؟
-يعني خودتون نمي دونيد چرا؟...نگفتيد كجا مي ريم.
-خاطرت جمع،خيال دزديدن شما رو ندارم...مي ريم كارخونه،چند تا مهندس خارجي اومدن بايد حرفاي اونها رو براي كارگرها ترجمه كنيد.قبل از شما مهندس كرمي اين كار رو مي كردن اما امروز صبح در حال ورزش كردن زمين خوردن و تاندون پاشون پاره شده و نمي تونند بيان كارخونه.
-واي نه،يه كار ديگه.
در حال دنده عوض كردن گفت:به شما گفته بودم بايد كارهاي ترجمه كارخونه و شركت رو انجام بدين.
-بخدا اين انصاف نيست،از قرائن معلومه شما قبلا دو تا منشي داشتين با يه مترجم اما در حال حاضر من كار اين سه نفر رو انجام مي دم.در ضمن بقدري شما كار براي منزل با من همراه مي كنيد كه من بدبخت مجبورم از خوابم بزنم،بخدا من از زماني كه استخدام شركت شما شدم شبي دو سه ساعت بيشتر نمي خوابم.تازه اين رو هم مدايون كمكهاي خواهرم هستم،اگر اون نباشه ديگه اصلا وقتي براي خواب نداشتم.
-با اين حساب خواهرتون هم مسلطه به زبان،باشه حاضرم خواهرت رو هم استخدام كنم ديگه جاي شكايتي نيست.
-خواهرم نه،اون نمي تونه اين شغل رو قبول كنه.
-چيه،مي ترسي كارت رو از چنگت در بياره.
-نه نه،مسئله اين نيست...اون براي يه دارالترجمه كار مي كنه،تازه نمي شه مامان رو تنها گذاشت و يكي از ما بايد هميشه پيشش باشيم.
-چه بد،باشه يه منشي استخدام مي كنم تا كارهاي شما سبك بشه ديگه چه بهانه اي داريد.
-متشكرم...
-خانم نيازي خيال نداريد حال بانو رو بپرسيد.
-اتفاقا دلم خيلي براش تنگ شده اما شما رفت و آمدم رو به منزلتون قدغن كرديد.
-آمدو شد شما رو ممنوع كردم،تلفن زدن شما رو قدغن نكردم.
-من فكر كردم دستور شما شامل همه نوع ارتباطه.
دوست نداشتم به اون حادثه اشاره كنم اما يك سوال مثل موريانه ذهنم را مي خورد.
-ب...ببخشيد اينو مي پرسم...
-بفرماييد.
-از فرنوش چه خبر،با اون اتفاق چه كرد.
به يكباره جمله ام را گفتم و در آخر نفس عميقي كشيدم،از سكوت چند دقيقه اي حامي ترسيدم و خودم را لعنت كردم.
-هنوز هم بهش فكر مي كنيد.
-اون دومين صحنه وحشتناك عمرم...شبهاي اول همش كابوس مي ديدم و اون صحنه از جلو چشمم كنار نمي رفت اما مدتي كه كمتر كابوسشو مي بينم...ديشب دوباره اون اتفاق رو تو خواب ديدم...
-نه منظورم...فراموش كن.
-چي رو؟سوالم رو.
-نه...فرنوش نيومد حتي وقتي احسان خبر رو بهش رسوند گفت من هيچ برادري ندارم و شما براي من مردين،فقط با من زماني تماس بگير كه بايد بيام ارثيه ام رو بگيرم...هميشه اسفنديار رو لعنت مي كنم،تا زماني كه خودش بود كم عذابم نداد حالا هم كه مرده بچه هاش موجب عذابم مي شن.باز خدا رو شكر،احسان از خون مامان تو رگهاش هست كه نذاشته به پليدي پدرش باشه اما اون خواهر و برادر به تمام معنا عفريته بودن و هستن...بهتر بريم سر موضوع كارخونه،در زمان نصب اين دستگاهها لازم نيست بيايد شركت،راننده رو مي فرستم بياد دنبالتون مستقيم شما رو بياره كارخونه...
از نه گفتن ناگهاني من هر دو يكه خورديم.
-چي؟نه.
خاك بر سرت،حالا چطور مي خواي اين گندي كه زدي رو رفع و رجوع كني.
-نمي خواد راننده بياد دنبالم.مي دونيد تو محله اي كه من زندگي مي كنم چطور بگم،برام بد مي شه.
چه دروغگوي ماهري شدم!
-باشه...مي خواين با آژانس بيايد به حساب كارخونه.
-خيلي خوبه.
حامي جلو يه در بزرگ شيري توقف كرد و چند تا بوق زد،در باز شد و يك مرد ميانسال در چارچوب آن ظاهر شد و دستي براي ما بلند كرد.با يك تك بوق وارد شديم و حامي با يك فرمون ميان دو ماشين پارك كرد و به سوي يك ساختمان دو طبقه با نماي گرانيت مشكي و پنجره هاي نقره اي رنگ كه شيشه رفلكس هاي را در آغوش گرفته بود حركت كرد.ساختمان مربوط به قسمت اداري كارخونه بود،در طبقه اول چندين اتاق بود كه هركدوم با يك تابلو كوچيك نوع فعاليت داخلش رو مشخص كرده بود.به وسيله پله ها به طبقه دوم رفتيم،يك سالن نسبتا بزرگ كه با يك ميز منشي و چندين صندلي با روكش چرم مزين شده بود.حامي بقدري تند قدم برمي داشت كه فرصت نكردم بقيه سالن را نگاه كنم،منشي با ديدن ما از جا بلند شد و حامي بدون اينكه نگاهش كند با دست به او اشاره كرد تا بنشيند پس رفتارش تنها با من اينطور نبود.در اتاق مدير كل رو باز كرد و به من اشاره كرد تا اول وارد شوم.احسان به احترام ما بلند شد و گفت:
-به به طنين خانم،پارسال دوست امسال آشنا چه سعادتي.
-خواهش مي كنم آقاي معيني...فر.
اين مكث من در بيان نام خانوادگي احسان باعث خنده حامي شد و در حالي كه دو برادر با هم دست مي دادن گفت:
-خانم نيازي اگر به احسان بگي معيني ناراحت نمي شه درست برعكس من،پس سخت نگيريد.احسان اينجا ديگه ايشون طنين نيست،فقط خانم نيازي هستن.
-بفرماييد بشينيد،بگيد چه مي كنيد با سخت گيري هاي حامي.
-جز سوختن و ساختن كاري هم مي شه كرد.
-به جاي شمردن محاسن من بگو چه خبر،روند كار چطوره.
آنها مشغول صحبت در معقوله كار شدن و من هم مشغول كنجكاوي،تمام وسايل اتاق سرمه اي آبي بود و من را ياد حامي مي انداخت حتما اينجا هم به خواست حامي دكوراسين شده بود.دوباره توجه ام به حامي جلب شد كه داشت گزارش كار مي داد.
-حالا مجتبي رفته هتل دنبال مهندسا،اگر بخوايم طبق برنامه قبل پيش بريم تا سه روي ديگه بايد تموم بشه.
-قرار نيست تغييري تو برنامه بديم،خانم نيازي كار مهندس كرمي رو انجام مي ده،مگه بليط برگشتشون رو okنكردي.
-چرا.
-خب ديگه،حرفي نيست من مي رم شركت.
به احترام حامي از جا بلند شديم هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه به سمت ما برگشت و گفت:
-احسان،خانم نيازي رو با آژانس بفرست منزلشون.
-چرا آژانس،خودم ايشون رو مي رسونم.
-ايشون با آژانس راحت تر هستن...خب اين هم از مهمونها.
احسان نگاهي به پنجره اي كه پشت سر ما و رو بروي حامي بود انداخت،من هم از آن تبعيت كردم و خودروي مشكي را ديدم كه وارد محوطه شد.
-احسان بگو زود كار رو شروع كنن امروز به اندازه كافي وقت هدر داديم.
هرسه از ساختمان اداري خارج شديم،بعد از معارفه حامي رفت و ما هم به كارمون پرداختيم.
كلافه و عصبي بودم و مرتب به ساعتم نگاه مي كردم.
-چرا اينقدر پريشونيد؟
به فرانك نگاه كردم،او بود كه اين سوالها را از من پرسيد.
-با دوستام قرار دارم و مهندس معيني هم دير كردن،مي ترسم به قرار نرسم.
-مهندس دير نكرده،اگر هم دير كني مطمئنم دوستت از اينكه رفيق خوشگلي مثل تو بدقولي كرده ناراحت نمي شه.
امان از دست اين كله بورها،خيلي راحت حرف مي زنند.با لبخندي گفتم:
-اتفاقا اين دوستاني كه من دارم كافيه يك دقيقه دير كنم،پوستم رو مي كنند.
از چشمهاي گرد شده اش فهميدم زيادي غلظت واژه هايم را بالا بردم و ادامه دادم:
-اشتباه نكنيد اين يه اصطلاحه،يعني حسابي اذيتم مي كنند تا دير كردنم جبران بشه.
-اه درسته،يك اصطلاح ايراني...مي دوني من از ايران خوشم مياد.ما از يك نژاديم بنابراين بعد از آلمان ميهنم عاشق ايرانم و زياد به ايران سفر كردم،اصفهان،شيراز،اون غار تو همدان حتي كوير ايران رو ديدم.
-خوشحالم.
-نمي دونم چرا فكر مي كنم تو رو قبلا جايي ديدم.مي دونستم منو كجا ديده،نگاهي به احسان انداختم كه با عزتي مشغول صحبت بود،واي چه آدم گند دماغي اين عزتي.به دو تا همكارهاي فرانك نگاه كردم آنها هم با هم سرگرم بودن،براي همين به فرانك گفتم:
-شايد منو در يكي از پروازها ديدي،من مهماندار هواپيما هستم.
-اه پس تو يك steward (يعني مهمان نواز آسماني)پس اينجا چكار مي كني؟
-با اتفاقي كه براي مهندس كرمي افتاد من براي كمك اومدم.
-پس تو يك دوست واقعي هستي براي مهندس معيني.
آره چه دوستي،حاضرم سر به تنش نباشه ولي حيف كه نمي شد اين حرفها رو به اين خارجي گفت براي همين فقط به يك لبخند كوتاه اكتفا كردم.واي خداي من چه اشتباهي كردم،كافيه اين آلماني جلو حامي حرفي بزنه اون وقت همه چيز دستگيرش مي شه.خدا كنه حامي نياد،حاضرم تا فردا صبح اينجا باشم و قيد عروسي مينو رو بزنم اما حامي نياد.اين فضول آلماني وقتي ديد تمايلي به ادامه گفتگو ندارم سرش را با دوستانش گرم كرد،حالا اين من بودم كه مثل اسفند رو آتش بالا و پايين مي پريدم و صداي ماشين حامي رو كه شنيدم بند دلم پاره شد.فرانك گفت:
-خانم نيازي مثل اينكه مهندس اومد،بهتر زودتر دستگاهها رو استارت كنيم و تحويلشون بديم تا شما به دوستانتون برسيد.
حرفهاي او را براي احسان ترجمه كردم البته با سانسور قسمت پاياني اون،همه از اين پيشنهاد استقبال كردن آخه پنج شنبه بود ما و كارگرها تا ساعت چهار منتظر حامي بوديم.وقتي حامي همه ما رو جلوي در ساختمان اداري ديد با لبخندي كه كمتر مي شد در چهره اش ديد گفت:
-چه استقبالي،ببخشيد دير كردم...مشكلي كه پيش نيومد.
حامي شروع به دست دادن با مهندسين كرد و در همين حين احسان گفت:
-همه خسته اندو منتظر تا كار رو تحويلت بدن و برن براي استراحت.
بالاخره دستگاه ها راه اندازي شد و صداي من به خدا رسيد و فرانك جلو حامي حرفي نزد،فقط موقع خداحافظي گفت اميدوارم در سفر بعدي من به ايران فرشته آسماني را در هواپيما ببينم.
باز هم خدا يارم بود كه حامي در حال گوش دادن به توضيحات يكي ديگر از مهندسين بود.آقا توفيق،نگهبان كارخونه گفت:خانم مهندس آژانس اومد.
تو اين مدت نتونستم به اين مرد حالي كنم كه من مهندس نيستم،حامي قبل از حركت من گفت:
-آقا توفيق بگو آژانس برگرده،خودم خانم نيازي رو مي رسونم.
حامي به حرف زدنش ادامه داد،اشهدم رو خوندم،بايد قبل از جواب كردن آژانس كاري مي كردم.
-ببخشيد آقاي معيني،من عجله دارم.
-گفتم كه شما رو مي رسونم.
با حرص گفتم:چشم آقاي رئيس.
با زدن پوزخندي به ادامه گفتگويش پرداخت.آخرين تيرمم به هدف نخورد.
به غروب خورشيد نگاه مي كردم خدا به دادم برسه،طناز دمار از روزگارم درمياره.
-كار تو كارخونه چطور بود؟
نگاهي به حامي انداختم و گفتم:
-وحشتناك.
ابروهايش بالا رفت و گفت:
-وحشتناك؟!اما ظواهر خلاف اين حرفتون رو ثابت مي كنه،شما با خارجي ها حسابي گرم گرفته بودين.
-من از داخلي ها چندان دل خوشي ندارم،اون مهندس عزتي با غرغرهاش كمتر از پيرزن ها نبود.
-فكر نمي كنم مهندس عزتي اينطور كه شما مي گيد باشه.
-حرفم رو باور نداريد،اون نمي تونست منظورش رو درست عنوان كنه از من ايراد مي گرفت كه درست ترجمه نمي كنم.خدا رو شكر وقتي برادرتون اومد مثل من ترجمه كرد و جواب گرفت،تازه قبول كرد.
-اگر با من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشكست ليلي.
-مي فرماييد من بد ترجمه كردم تا اون به من...
-نه سوتفاهم نشه،شايد مهندس عزتي از عمد(با لبخند ادامه داد)ظرف شما رو مي شكند.
-غلط كرده.
-چرا جوش مياري خانم نيازي.
-با اون سن افلاطوني اش چه حرفا...
-بنده خدا سني نداره،نگاه به موهاي جوگندميش نكن ارثيهو سي و يكي،دو سالش بيشتر نيست.
-هرچند سالشه مي خواد باشه.
-اين چه حرفيه،يك دختر خوب نبايد وجهه خودش رو خراب كنه وگرنه موقعثت ازدواج موقت رو از دست مي ده.
كمي براندازش كردم،لبخند به لب داشت اما لحنش نشان نمي داد داره مسخره ام مي كنه يا جدي مي گه.
-من خيال ازدواج ندارم.شما هم دست از اندزهاي پدرانه برداريد.
-چه جوابي به عزتي بدم.
-فكر نمي كنم عزتي تمايلي براي درخواست دادن داشته باشه.
-من ترغيبش كردم،حالا هم منتظر جواب شماست.
كم مانده بود قلبم از حركت بايستد،گفتم:
-شما چكار كردين؟
-هيچي بهش گفتم اين دختر خوب رو از دست نده،به تو هم مي گم يه دختر اين موقعيت خوب رو از دست نمي ده.
-موقعيت خوب هوم...
از پنجره به بيرون نگاه كردم همه چيز به سرعت از كنارمون مي گذشت،هوا نيمه تاريك شده و چراغهاي شهر روشن شده بود.
-من چه جوابي به عزتي بدم؟
-بگيد بره جهنم...شما هم ديگه ادامه نديد.
خدايا ببين كارم به كجا رسيده كه پسر معيني فر برام شوهر پيدا مي كنه،با ديدن چراغ چشمك زن گفتم:
-بعد از اين چهارراه پياده مي شم.
-تا منزل مي رسونمتون.
-متشكرم بايد جايي برم،مزاحمتون نمي شم.
-هرجا بخوايد بريد مي رسونمتون،من باعث تاخيرتون شدم بايد جبران كنم.
-ممنون از لطفتون اما خودم برم راحت ترم.
-اما...
خسته از سماجت او،حرفش را قطع كردم و گفتم:
-آقاي معيني،من قبلا شرايطم رو به شما گفته بودم پس اصرار نكنيد و همين كنار نگه داريد.
-باشه...بفرماييد.
در را باز كردم و خواستم پياده شم كه صدام زد،به سمتش چرخيدم.
-بله.
-داشتم فراموش مي كردم.
دست برد از روي صندلي عقب يك بروشور برداشت و به سويم گرفت،چشمانم گرد شد و ابروانم در هم گره خورد.
-آقاي معيني اين چيه.
-اينها را تا شنبه ترجمه كنيد و بعد بدي تايپ كنند تا يكشنبه حاضر باشه،براي جلسه اون روز مي خوام.
به حجم بروشور نگاه كردم و گفتم:
-من امشب مي خوام برم عروسي،فردا هم فرصت نمي كنم كل اين رو ترجمه كنم حتي اگر خواهرم هم تمام وقت كمكم كنه.
-فقط صفحه هايي رو كه علامت زدم ترجمه كنيد زياد نيست.
گوشهايم سوت كشيد،بارها ديده بودم متنهايي كه ترجمه مي كنم بعضي صفحاتشون علامت داره اما اون نگفته بود فقط همون صفحه ها مهم هستن و با بدجنسي گذاشته بود من تمام متن ها رو كه حجم زيادي هم داشتن ترجمه كنم.
اگر يك لحظه ديگه تامل مي كردم كنترلي روي زبانم نداشتم،آهسته گفتم خدا نگهدار و پياده شدم.
قدم زنان سر چهارراه برگشتم و تاكسي دربست گرفتم.
***
-الان بايد بيايي،نگاهي به ساعت انداختي.
-طناز خواهش مي كنم.
-طناز خواهش مي كنم،طناز خواهش مي كنم فقط اينو داري بگي.تو همه چيز رو فداي خواسته هاي خودت مي كني.
-خودت تنهايي مي رفتي،در ضمن فراموش نكن من همه اين كارها رو براي خودم تنها انجام نمي دم.
-باشه قبول،برو حاضر شو بريم.
-من نمي يام،تو برو.
-لوس نشو ديگه،من با تو مي رم.
-من بايد دوش بگيرم.
-نيم ساعت فرصت داري.
-دير مي شه.
-ما عروس و داماد نيستيم كه به خاطر ما ملت معطل شن،برو ديگه.
دوش گرفتن و سشوار موهاي كوتاهم با آرايش صورتم بيست دقيقه طول كشيد،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده كرده بود.يك تاپ و شلوار سبز لجني و يك مانتو سفيد و شال سبز روشن و صندل هاي لاانگشتي پاشنه سه سانتي،بعد از اينكه لباس پوشيدمبراي آخرين بارنگاهي به تركيب لباسهام انداختم و داخل آينه موهايم را مرتب كردم و با يك چرخ به سوي طناز برگشتم.
-چيه،چرا بد نگاه مي كني.
-هيچي.
طناز كيفش و برداشت و در حالي كه به طرف در اتاقمون مي رفت با شيطنت گفت:
-فكر كنم امشب تو نذاري به خيلي ها خوش بگذره.
-به كيا؟چرا؟
صدايش آغشته به خنده بود گفت:
-به كميل و دخترهاي چشم به اشاره كميل.
-صبر كن حسابتو برسم.
از پشت بند كيفش رو گرفتم و گفتم:چي گفتي؟جرات داري دوباره بگو.
-طنين ديرمون شده بايد دنبال نگار هم بريم.
-برو،شانس آوردي.من هم با مامان خداحافظي كنم بيام،طناز يادت باشه گل بگيريم.
-نگار برامون سفارش داده،با هم مي گيريم.
داخل ماشين منتظر نگار نشسته بوديم،صداي موسيقي آرام تركي به من آرامش مي داد و دوست داشتم غرق در رويا شوم.چنان در خودم بودم كه بعد زمان رو از ياد بردم تا اينكه با صداي طناز به خودم اومدم،گفت:
-اين هم از نگار،زرد قناري.
نگار داشت از خيابون رد مي شد برامون دست تكون داد.
نگار-چه عجب خانم ها اومدين،راستش رو بگين قرار بريم ظرفهاي عروسي رو بشوريم.
طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنين كه دير اومد.
طنين-ببخشيد بچه ها،اگر از سر تقصيرم نمي گذريد همين حالا در ماشين رو باز كنم و خودم رو پرت كنم پايين.
نگار-نه عزيزم،عروسي رو به كاممون تلخ نكن.
طناز-مي بينم متحول كردي خودتو قناري.
نگار-قناري چيه؟زرد رنگ ساله،بهم مياد نه...مي خوام امشب يه بنده خدايي رو از راه بدر كنم.
خانواده مينو يه خانواده مذهبي بودن و نگار يه دختر آزاد،براي همين خانواده مينو علاقه اي به رابطه مينو با نگار نداشتن.نگار و مينو و طناز در دبيرستان با هم دوست شده بودن و هيچ كس نتونسته بود اونها رو از هم جدا كنهجز رشته قبولي مينو در دانشگاه،با اين حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگي سابق،براي همين نگار هميشه در شوخي هاش مي گفت من بايد بيشتر از قبل هم با خانواده مينو صميمي شم و تنها راهش ازدواج با كميل و همه ما مي دونستيم اين اتفاق نا ممكنه اما نگار دست از شوخي در اين باب بر نمي داشت.
طناز-حتما اون بنده خدا برادر مينو،كميله نه.
نگار بشكني زد و گفت:ايول.
طناز لبخندي زد و به من نگاه كرد،شيطنت تو اون چشماش موج مي زد.اخم كوچكي كردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه مي شه حريف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپايش باشه.
طناز-نگار بيچاره من،اون كميل بدبخت اسير يه سنگدلي مثل خودشه.
نگار-جان من،كميل رو مي گي،نه بابا كم چاخان كن.
طناز-چاخانم كجا بود.
نگار-حالا طرفش كي هست؟بگو ديگه.طناز دوباره نگاهم كرد و گفت:طنين.
نگار-نه،سركارم گذاشتي طناز.
طناز-پس خبر نداري و نمي دوني كميل چه نامه هاي عاشقانه اي و چه اس ام اس هايي توپ و پر از سوز و گدازي مي زنه.
نگار-برو بابا خر گير آوردي!من هم تو رو مي شناسم هم كميل رو،تو كه آخر پياز داغ اضافه كردني و كميل هم به چيزش مي گه دنبالم نيا بو مي دي.اين حرفها رو برو به كسي بگو كه شما رو نشناسه،هيچ كس هم نه كميل با اون غرورش،پسره ي از خود راضي.
طناز-چيه،خيلي طالبش هستي.
نگار-نه بابا ارزوني ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ي خر مغز.
طناز-باور كن كميل خواهان طنين شده،تو خبر نداري اين عشق نطفه اش از كودكي بسته شده.
نگار-نه داستان داره هيجان انگيز مي شه،پس اين پسره مادرزاد منحرف بوده و براي ما تسبيح آب مي كشه.
طناز-آره بابا،كميل با طنين تو يه مهد كودك بودن.اينو من و مينو كشف مرديم و اين دو تا گمشده رو بهم رسونديم،بهت نگفته بودم.
نگار-نه ديگه وقتي شما فاميل دراومديد ما غريبه شديم،حالا كي قرار شيريني بخوريم.
طناز-اينو بايد از طنين بپرسي.
نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچينه و با كسي حرف نمي زنه.
طنين-نگار جون،زياد حرف هاي طناز رو باور نكن.
نگار-مي گم منو گذاشتي سركار مي گي نه.
طناز-ا،ا من كجاشو دروغ گفتم طنين.
طنين-كميل در لفافه يه چيزي گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همين حد.
نگار-واي خدا امشب چه شبي شود،مچ چشم چروني بعضي ها رو مي گيريم نه طناز.
طناز-امشب شب مهتابه عزيزم رو مي خوام(به من اشاره كرد)عزيزم اگر خوابه حبيبم رو مي خوام(به نگار اشاره كرد)حبيبم اگر خوابه.
نگار-طنازم رو مي خوام...خوبه،مي ترسم تو گلوي كميل خان گير كنيم خفه شه.
طناز-دخترهاي خوب،خانم شين كه رسيديم.
نگار-خدا كنه طرفاشون رو نشسته باشن و براي ما كاري باقي مونده باشه.
طناز-نگار كم نق بزن،همش يك ساعت و نيم دير كرديم.
نگار-بدبختي اينكه عروسي دو ساعت و نيم و من كلي سوژه از دست دادم.
داخل پاركينگ هتل پارك كرديم و مسير را با مزه پروني نگار و طناز طي كرديم و با گذشتن از كنار آخرين ماشين،كميل را ديديم كه جلوي در قسمت آقايون ايستاده بود.
نگار-اوليا حضرت منتظر شرفيابي سلطان بانو،طنين هستن.
طنين-بچه ها ضايع بازي در نياريد،تورو خدا.
طناز-خواهر من،شتر سواري دولا دولا نمي شه و هركي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه.
نگار-طناز حالا كي شتر سوار شده و كي خربزه خورده.
طناز-هيس نگاري داري نگامون مي كنه البته منو تو رو نه،طنين رو ديد مي زنه.
سبد گل رو در دستم فشردم و در حالي كه ظاهرا مي خنديدم با دندانهاي بهم فشرده گفتم:
-طناز برسيم خونه مي كشمت.
طناز-نگاري تقصير توئه،من ديگه تو خونه خودمون هم امنيت جاني ندارم.
نگار نيم نگاهي به ما انداخت و بعد با صداي نسبتا رسايي گفت:
-سلام آقاي يغماييان تبريك مي گم،دفعه بعد شيريني شما رو بخوريم.
من و طناز هم سلام كرديم و تبريك گفتيم اما نگار دست بردار نبود.
طناز-آقا كميل حالا كي شيريني شما رو بخوريم.
كميل-خدا بخواد مينو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و اين شيريني از گلومون بره پايين،چشم سر فرصت به شما شيريني هم مي ديم.
طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بين ما سه تا مي چرخيد.كميل هم با نگاه سردش زير چشمي ما رو مي پاييد،وقتي سكوتمون طولاني شد گفت:
-بفرماييد سالن خانم ها از اين سمت،خيلي خوش اومديد.
بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سويي كه اشاره كرده بود وارد هتل شديم.
نگار-من كه نفهميدم منظورش چي بود،شما چي؟
من و طناز به نگاهي بسنده كرديم.
نگار-جدي جدي خبريه،من كه گفتم حرفهاي كميل بو داره.
طناز-بودار كه بود،بوي عروسي و عشق و ناناي ناي مي داد.
نگار-طناز بچه گير آوردي.
طنين-تو راه برگشت برات تعريف مي كنم كه چرا كميل خان تيكه بارمون كرد.
در سالن زنانه بقدري سر و صدا بود كه آدم سرگيجه مي گرفت،تو اون همهمه صداي مادر مينو و شنيديم.
-بچه ها خوش اومدين(صداشو پايين آورد)خواهش مي كنم با مينو حرف بزنيد،آبروم رفت.تو آرايشگاه كلي گريه كرد و از وقتي هم كه اومديم سالن بغض كرده و اخماش باز نمي شه...بفرماييد اتاق پرو اون سمته.
سبد گل را تعارفشون كردم و گفتم:خودتون كه علتشو مي دونيد بايد پيش بيني اينو مي كردين.
-دختره مي خواست دستي دستي خودشو بدبخت كنه و بجاي اينكه از ما تشكر كنه اين اداها رو درمياره،بريد پيشش شايد اخماش باز شه.
داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرايشم رو تجديد كردم كه باز چونه نگار گرم شد.
-بخدا ديگه كنترل زبونم رو ندارم،اينجا خبريه.
طنين-گفتم بهت مي گم اينجا جاش نيست،فقط مختصر و مفيد...مينو عاشق شده بود.
نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،كجاي اين موضوع اينقدر حرف و حديث داشت.
طناز-آي كيو طرف كس ديگه است،نه داماد امشب.
نگار-خب از اول بگو...چي؟مي خواي بگي شكست...
طنين-هيس.
دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چيزي نمونده بود نگار آبرو ريزي كنه.
طنين-بچه ها بريم.
نگار-نه صبر كن...اه چرا اين زيپ بالا نمي ياد...من هنوز آرايشم رو تجديد نكردم.
طناز-بجاي فك زدن،آرايشت رو تجديد مي كردي كه الان ما رو معطل خودت نمي كردي.
نگار-بريم،من همين جوري بدون آرايشم خوشگلم.
طناز-بميرم...الان بدون آرايشي،واي اگر آرايش كني ديگه مي خواي چكار كني.
طنين-اگر تيكه پروني هاتون تموم شد بريم.
صداي بلند موسيقي،همهمه صحبت و سوت و جيغ و دست زدن چه معجوني از صداها ساخته بود.مينو روي كاناپه جايگاه عروس و داماد لم داده بود كه با ديدن ما لبخند كم رنگي روي لبهاش نقش بست.
نگار-اي رفيق نيمه راه،تنهايي مي ري شوهر تور مي كني چرا فكر من ترشيده رو نكردي.
غم تو چشمان ابري مينو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزيد،طناز چشم غره اي به نگار رفت.
طناز-چقدر خوشگل شدي جيگر.
طنين-خوشگل بود.
مينو دامنش رو جمع كرد و گفت:فكر كنم چهارتامون جا بشيم.
نگار-تو غصه نخور،جا نشيم خودمون رو جا مي كنيم.خدا رو چه ديدي شايد بختمون باز شد،تو هم لطف كن يه دستي به سرمون بكش...بگو ببينم خواهر شوهر داري؟
نه مثل اينكه نگار حسابي از مرحله پرته و تا اشك مينو رو درنياره ول كن نيست.
مينو-آره،دو تا دارم.
نگار-واي جاي داداششون رو گرفتيم،الان ميان گيسمون رو مي كشن.
طنين-من و تو كه گيس نداريم،طناز بايد نگران باشه.
طناز-نگار بيا بريم وسط مجلس گرم كني،شايد يكي از اين مادران در جيتجوي عروس چشمشون ما رو گرفت.
نگار-اوه فكر كردي با اين جماعت وسط،كسي من و تو رو مي بينه.
طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسي ناز مي كني.
طناز رفت و ما رو از شر پرچونگي نگار نجات داد.
مينو-طنين دارم خفه مي شم،بگو چيكار كنم.
-اون زماني كه نبايد قبول مي كردي،بايد كاري مي كردي نه الان...چي شد،چرا بله رو گفتي.
-من بله رو نگفتم بزور گرفتن...بابا گفت اگر بله رو نگي رسول رو مي كشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله اي نداره،اگر باور نداري مي برمت نشونت مي دم.بابا منو برد بيمارستان و از ديدن رسول روي تخت بيمارستان دلم ريش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم...رسول گفته شب عروسي من خودشو مي كشه،بهش گفتم بايد من رو هم بكشي چون...من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر يه مو از سر رسول كم بشه دق مي كنم.
-اون جوون عاقليه،اون زمان احساساتي شده و يه حرفي زده...بهتر ديگه به رسول فكر نكني،فكر شوهرت باش.اسمش چي بود؟تورج خان بود،نه(مينو سرش رو به نشانه تاكيد تكان داد)بايد به اون فكر كني به زندگيت.
-حتي يك لحظه هم نمي تونم،ازش متنفرم.
-اما تو بايد به اون و زندگي جديدت فكر كني.
-چون جاي من نيستي راحت حرف مي زني،اگر تو به زور شوهر مي كردي مي تونستي دوسش داشته باشي.
-نمي تونم دروغ بگم...من تو موقعيت تو نيستم اما راه زندگي تو اينه و بايد بپذيري.
-من از بابام و اون م...
حضور خانم جواني باعث شد مينو حرفش را نيمه كاره رها كند.
-شما بايد از دوستاي مينو جون باشيد،درسته...
-بله.
-حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما بايد براي مينو جون عزيز باشيد كه نطقشون باز شده...اگر اشكالي نداري لطفا بلند شيد،آقا داماد دارن ميان كنار عروس خانم بشينند.
-مينو جون خوشبخت بشي،من مي رم كنار بچه ها بشينم.
اون شب با ديدن شوهر مينو شوكه شدم،بيچاره مينو،نمي دونم پدرش به چي اين شاخ شمشاد علاقه مند شده و مينو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده اي سن داشت با هيكلي بدتركيب،كچل بود و اين گردي سرش رو بيشتر نشون مي داد،چشماني ريز و گرد،بيني كوفته اي و دهاني با لبهاي باريك.
نگار-شبيه دراكولاست.
طناز-هيس كسي بشنوه زشته،صورتش زيبا نيست اما خدا كنه سيرتش خوب باشه.
نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
طنين-بيچاره مينو.
نگار-مينو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
طناز-نگار تو آبرو ريزي نكني آروم نمي شي،گفتم كه تو راه برگشت همه چيز رو برات تعريف مي كنم.
طنين-طناز بريم.
نگار-كجا بريم،ما تازه اومديم.
طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بريم...مينو گناه داره،بخاطر اون بايد تحمل كنيم.
طنين-من نمي تونم،دارم خفه مي شم.
حتي اصرار بيش از اندازه خانم ثغماييان هم نتوانست من را وادار كند تا اون
نظرات شما عزیزان: